˙•٠•●Lღnly Bღy

این روزها آنقدر دلم تنگ است که برای اندازه گیری آن مقیاسی پیدا نمی کنم!
و چقدر ... هوای سفر به سرم زده است..
به کجایش را نمی دانم، فقط آنقدر می دانم که دلم می خواهد بروم و برای رفتنم کوله باری برندارم…
جز...
جز تن رنجور و روح تنهای خویش...
خستگی هایم را کنار جاکفشی با کفش هایم جفت کنم و دلتنگی خویش را کنار قاب عکسم بگذارم و اندوهم را به آینه بسپارم ...
غمم را اما به رودخانه خواهم سپرد تا به جای چشم های خشکیده از اشکم بگرید...
و دلم را... با این یکی نمی دانم چه کنم؟
شاید آن را کنار حیاط خانه مان به شاخه ی فروافتاده ی بید مجنون بسپارم تا با هر نسیم در هوای تو به رقص درآید...
شاید هم آن را با خود ببرم اما ...
نه !!! یادگاری از آن تو...آن را برای تو می گذارم تا هر وقت فرصتی کردی و نگاهی به آن انداختی یادت بیاید که یک روز این دل از برای تو می تپید...شاید...
 

نوشته شده در سه شنبه 4 مهر 1391برچسب: دل نوشته,ساعت 14:38 توسط sajjad|

 

دیگر کمتر اشـــک می ریزم
 دارم بُزرگ می شوم
  یا
   سنـــــگ
    نمی دانم..!

 

 

نوشته شده در سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:دل نوشته,ساعت 14:18 توسط sajjad|

 

قاصدک غم دارم
   غم آوارگی و در به دری
      غم تنهایی و خون جگری
         قاصدک وای به من ،همه از خویش مرا می رانند
            همه دیوانه و دیوانه تَرم می خوانند
            مادر من غم هاست
         مهد و گهواره ی من ماتم هاست
      قاصدک دریابم!روح من عصیان زده و طوفانیست
   آسمان نگهم بارانیست
قاصدک غم دارم
   غم به اندازه سنگینی عالم دارم
      قاصدک غم دارم
         غم من صحرا هاست
            افق تیره او ناپیداست
            قاصدک از این پس منم و تنهایی
         و به تنهایی خود در هوس عیسایی
      و به عیسایی خود منتظر معجزه ای غوغایی
   قاصدک زشتم من زشت چون چهره ی سنگ خارا
زشت مانند زال دنیا
   قاصدک ،حال گریزش دارم
      می گریزم به جهانی که در آن پستی نیست
         پستی و مستی و بدمستی نیست
            می گریزم به جهانی که مرا ناپیداس
شاید آن نیز فقط یک رویاست!!!

نوشته شده در یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:دل نوشته,ساعت 16:1 توسط sajjad|

 

کاش همان کودکي بوديم که حرفهايش را از نگاهش مي توان خواند اما اکنون اگر فرياد هم بزنيم کسي نمي فهمد و دل خوش کرده ايم که سکوت کرده ايم سکوت پر بهتر از فرياد تو خاليست دنيا را ببين... بچه بوديم از آسمان باران مي آمد بزرگ شده ايم از چشمهايمان مي آيد!! بچه بوديم دل درد ها را به هزار ناله مي گفتيم همه مي فهميدند بزرگ شده ايم درد دل را به صد زبان به كسي مي گوييم ...هيچ كس نمي فهمد..!

نوشته شده در شنبه 1 مهر 1391برچسب:دل نوشته,ساعت 9:18 توسط sajjad|

 

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود ، ازش پرسید :
چرا دوستم داری ؟ واسه چی عاشقمی ؟
دلیلشو نمی دونم ... اما واقعا دوستت دارم .
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی ... پس چطور دوستم داری ؟
چطور می تونی بگی عاشقمی ؟
من جداً دلیلشو نمی دونم ، اما می تونم بهت ثابت کنم .
ثابت کنی ؟ نه ! من می خوام دلیلتو بگی .
باشه .. باشه !!! می گم ... چون تو خوشگلی ، صدات گرم و خواستنیه ، همیشه بهم اهمیت میدی ، دوست داشتنی هستی ، با ملاحظه هستی ، بخاطر لبخندت !دختر از جواب های اون خیلی راضی و قانع شد .
متاسفانه ، چند روز بعد ، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت .
پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون
عزیزم ، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم ، اما حالا که نمی تونی حرف بزنی ، می تونی ؟
نه ! پس دیگه نمی تونم عاشقت بمونم .
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوستت دارم اما حالا که نمی تونی برام اونجوری باشی ، پس منم نمی تونم دوستت داشته باشم . گفتم واسه لبخندات ، برای حرکاتت عاشقتم ، اما حالا نه می تونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمی تونم عاشقت باشم .اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان ، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره !!!
عشق دلیل می خواد ؟
نه ! معلومه که نه !!
پس من هنوز هم عاشقتم .
عشق واقعی هیچ وقت نمی میره .
این هوسه که کمتر و کمتر میشه و از بین میره .عشق خام و ناقص میگه : " من دوست دارم چون بهت نیاز دارم . "
" ولی عشق کامل و پخته میگه : " بهت نیاز دارم چون دوستت دارم . "
" سرنوشت تعیین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه ، اما قلب حکم می کنه که چه شخصی در قلبت بمونه ..!"
نوشته شده در شنبه 1 مهر 1391برچسب:داستان های عاشقانه,ساعت 9:7 توسط sajjad|

 

گفتم:میری؟
گفت:آره
گفتم:منم بیام؟
گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه 3 نفر
گفتم:برمی گردی؟
فقط خندید.....
اشک توی چشمام حلقه زد
سرمو پایین انداختم
دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد
گفت:میری؟
گفتم:آره
گفت:منم بیام؟
گفتم:جایی که من میرم جای 1 نفره نه 2 نفر
گفت:برمی گردی؟
گفتم:جایی که میرم راه برگشت نداره
من رفتم اونم رفت
ولی
اون مدتهاست که برگشته
وبا اشک چشماش
خاک مزارمو شستشو میده...

نوشته شده در یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:دل نوشته,ساعت 11:31 توسط sajjad|

 

هيچ کس جوابي نداد. همه ي کلاس يکباره ساکت شد. همه به هم ديگه نگاه مي کردند. ناگهان سارا يکي از بچه هاي کلاس آروم سرش و انداخت پايين در حالي که اشک تو چشاش جمع شده بود. سارا سه روز بود با کسي حرف نزده بود بغل دستيش نيوشا موضوع رو ازش پرسيد. بغض ساراترکيد و شروع کرد به گريه کردن معلم اونو ديد و... گفت: سارا جان تو جواب بده دخترم عشق چيه؟ سارا با چشماي قرمز پف کرده و با صداي گرفته گفت: عشق؟ دوباره يه نيشخند زدو گفت:عشق... ببينم خانوم معلم شما تابحال کسي رو ديدي که بهت بگه عشق چيه؟ معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولي الان دارم از تو مي پرسم!!! سارا گفت: بچه ها بذاريد يه داستاني رو از عشق براتون تعريف کنم تا عشق رو درک کنيد نه معني شفاهي شو حفظ کنيد...
 
و ادامه داد: من شخصي رو دوست داشتم و دارم از وقتي که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتي که نفهميدم از من متنفره بجز اون شخص ديگه اي رو توي دلم راه ندم براي يه دختر بچه خيلي سخته که به يه چنين عهدي عمل کنه. گريه هاي شبانه و دور از چشم بقيه به طوريکه بالشم خيس مي شد اما دوسش داشتم بيشتر از هر چيز و هر کسي حاضر بودم هر کاري براش بکنم هر کاري... من تا مدتي پيش نمي دونستم که اونم منو دوست داره ولي يه مدت پيش فهميدم اون حتي قبل ازينکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزاي قشنگي بود sms بازي هاي شبانه، صحبت هاي يواشکي ما باهم، خيلي خوب بوديم، عاشق هم ديگه بوديم، از ته قلب همديگرو دوست داشتيم و هر کاري براي هم مي کرديم. من چند بار دستشو گرفتم يعني اون دست منو گرفت خيلي گرم بودن عشق يعني توي سردترين هوا با گرمي وجود يکي گرم بشي عشق يعني حاضر باشي همه چيز تو به خاطرش از دست بدي. عشق يعني از هر چيزو هز کسي به خاطرش بگذري اون زمان خانواده هاي ما زياد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که ديگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازين موضوع خيلي ناراحت شد فکر نمي کرد توي اين مدت بين ما يه چنين احساسي پديد بياد ولي اومده بود پدرم مي خواست عشق منو بزنه ولي من طاقت نداشتم نمي تونستم ببينم پدرم عشق منو مي زنه رفتم جلوي دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش مي کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت سارا نه من نمي تونم بذارم که بجاي من تو رو بزنه من با يه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق يعني حاضر باشي هر سختي رو بخاطر راححتيش تحمل کني.بعد از اين موضوع عشق من رفت ما بهم قول داده بوديم که کسي رو توي زندگيمون راه نديم اون رفت و ازون به بعد هيچکس ازش خبري نداشت اون فقط يه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود:
سارای عزيز هميشه دوست داشتم و دارم من تا آخرين ثانيه ي عمر به عهدم وفا مي کنم منتظرت مي مونم شايد ما توي اين دنيا بهم نرسيم ولي بدون عاشقا تو اون دنيا بهم مي رسن پس من زودتر مي رمو اونجا منتظرت مي مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
سارا که صورتش از اشک خيس بود نگاهي به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان مي کنم جوابم واضح بود. معلم هم که به شدت گريه مي کرد گفت:آره دخترم مي توني بشيني. سارا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گريه مي کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا براي مراسم ختم يکي از بستگان! سارا بلند شد و گفت: چه کسي ؟ ناظم جواب داد: نمي دونم يه پسر جوان... دستهاي سارا شروع کرد به لرزيدن پاهاش ديگه توان ايستادن نداشت ناگهان روي زمين افتادو ديگه هم بلند نشد!!! آره ساراي قصه ي ما رفته بود رفته بود پيش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توي اون دنيا بهم رسيدن...
سارا هميشه اين شعرو تکرار مي کرد
 
خواهي که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسي باش که خواهان تو باشد
خواهي که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسي باش که پايان تو باشد

عکس عاشقانه

نوشته شده در سه شنبه 21 شهريور 1391برچسب:داستان های عاشقانه,ساعت 11:18 توسط sajjad|

 

با این که رفتی از پیشم تو هنوزم عاشقمی

می دونم پشیمونی هنوزم تویِ فکرمی

هنوز دوسَم می داریُ دلداده یِ عشقمونی

دلت برام تنگ شده وُ دلباخته و پشیمونی

می دونم پشیمونی

با این که رفتی از پیشم تو هنوزم عاشقمی

می دونم پشیمونی هنوزم تویِ فکرمی

هنوز دوسَم می داریُ دلداده یِ عشقمونی

دلت برام تنگ شده وُ دلباخته و پشیمونی
.
.
.
غرورُ بشکنُ برگرد برگرد هنوزم دیر نیست

هنوزم این دلِ خسته عاشقِ وُ دلگیر نیست
 عکس عاشقانه
 

 

نوشته شده در دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب:دل نوشته,ساعت 10:40 توسط sajjad|

 

میترسم بمیرم و نتوانم تو را در آغوش بگیرم
نگذار که با حسرت یک لحظه گرفتن دستهایت بمیرم.
میترسم بمیرم و نتوانم به تو ثابت کنم که عاشقت هستم ،
میترسم روزی بیایی و بگویی که من لایقت نیستم.
مرا در حسرت عشقت نگذار ، بگذار تا زنده ام تو را حس کنم ،
تو را در آغوش بگیرم و نوازش کنم.
میترسم بمیرم و نتوانم لبهایت را ببوسم ، نمیخواهم در حسرت طعم شیرین لبهایت بسوزم.
دنیا بی وفاست ، می ترسم این دنیای بی وفا مرا از تو بگیرد، میترسم همین روزها قلبم آرام بمیرد.
بگذار در این دو روز دنیا به اندازه ی یک دنیا نگاهت کنم ، بگذار به اندازه ی یک عمر تو را در آغوش بگیرم و با تو درد دل کنم.
میترسم همین لحظه ، همین فردا ، همین روزها لحظه ی مرگم فرا رسد.
یک مرگ پر از حسرت ، یک مرگ پر از آرزو و امید.
تنها حسرت و آرزوی من در آن لحظه تویی و حضورت در کنارم است.
تنها حسرت من در آن لحظه نگاه به چشمهای زیباست است.
در این دو روز دنیا بیا در کنارم ، از عشق بگو برایم ، گرچه سیر نمیشوم از لحظه های با تو بودن، اما هیچگاه نمیمانم در حسرت عشقت..!

عکس عاشقانه
 
نوشته شده در دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب:دل نوشته,ساعت 10:39 توسط sajjad|

 

هنوز صدای قدم هایت را پشت سرم می شنوم

 
که همچون غریبه ای مرا بی تفاوت دنبال می کنی

  
ومن این چنین پیش خود می پندارم که هنوز

   
با گام هایت مسیرمرا دنبال می کنی ولی افسوس

    
مرگ بر دوراهی ها ، لعنت بر هرچه بیراهه است

     
آری به اولین دوراهی که رسیدیم دیگر صدای قدم هایت نیامد

      
تو رفته بودی همه گفتند که تو عابری بیش نبودی
 
        ولی من میگویم دوراهی ها تورا ازمن ربودند
 
لعنت بر دوراهی ها...
 

 

نوشته شده در دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب:دل نوشته,ساعت 10:37 توسط sajjad|

 

میدونی تنهایی کجاش درد داره؟
انکارش...
 
من تمام راه را با سر ندوئیدم که تو رو تو آغوش او ببینم...!
 
نبودنت را از روی خط ایرانسلم می فهمم که مدت هاست نیاز به شارژ مجدد نداره!!!

 

نوشته شده در دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب:دل نوشته,ساعت 10:36 توسط sajjad|

 

چرا هر شب تورو دارم؟

بدون اینکه حتی یک نفس از من جدا باشی

چرا تو جاده گم می شم؟

بدون اینکه حتی یک نفس پیدا شی

چرا از بی تو می ترسم

همش دستات و می گیرم

تو ماه و بردی از شب هام

من از بی ماه، می میرم
 
واسه چی

تو هنوز توی عمق ترانه ها می

واسه چی

واسه چی

توی هر نفسم تو هنوز باهامی

واسه چی

مگه نه اینکه دستام و ول کردی

نذاشتی با تو دنیام و بسازم

تو را هر شب به این جاده ی تاریک و نمناک

واسه چی… می بازم؟
 
چرا این جاده می پیچه؟

همه اش سمت یه بی راهه

چرا من از تو جا موندم؟

چرا دنیا پر از راهه؟

چرا دستامو ول کردی؟

چرا خواستی که تنها شم؟

نمی بینی که عمر من

مثه یه قصه کوتاهه

مثه یه قصه کوتاهه
 

عکس عاشقانه

نوشته شده در دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب:دل نوشته,ساعت 10:34 توسط sajjad|

 

آدمــها کنــارت هستند . . . تا کـــی؟ تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند! !
از پیشــت میروند یک روز . . . کدام روز ؟ وقتی کســی جایت آمد!
دوستــت دارند تا چه موقع ؟ تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند ...
میگویــند عاشــقت هســتند برای همیشه ! نه . . . ! فقط تا وقتی که نوبت بــــــازی با تو تمام شود. . . و این است بازی باهــم بود
ن..!

عکس عاشقانه

نوشته شده در دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب: دل نوشته,ساعت 10:25 توسط sajjad|

 

وقت هایی هست ...
که دلم جز به بودنت رضایت نمیدهد
حالا من از کجا " تـــــــــــــــــــو" بیاورم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

عکس عاشقانه

نوشته شده در جمعه 17 شهريور 1391برچسب:دل نوشته,ساعت 11:32 توسط sajjad|

 

!..یکی بود یکی نبود وقتی خورشید از پشت پنجره طلوع کرد
کلبه ای قدیمی ، شمع سوخته ای را دید که از عمرش لحظاتی بیش نمانده بود .
به او پوزخندی زد و گفت :
دیشب تا صبح خودت را فدای چه کردی ؟
شمع گفت :            
خودم را فدا کردم تا که او در غربت شب غصه نخورد .
خورشید گفت :
همان پروانه ای که با طلوع من تو را رها کرد !
شمع گفت :
یک عاشق برای خشنودی معشوق خود همه کار می کند و برای کار خود هیج توقعی از او ندارد زیرا که شادی او را شادی خود می داند
خورشید به تمسخر گفت :
آهای عاشق فداکار ، حالا اگر قرار باشد که دوباره به وجود آیی ، دوست داری که چه چیزی شوی ؟
شمع به آسمان نگریست و گفت : شمع... دوست دارم دوباره شمع شوم
خورشید با تعجب گفت : شمع؟؟
شمع گفت :
 آری شمع...دوست دارم که شمع شوم تا که دوباره در عشقش بسوزم و شب پروانه را سحر کنم ،
 خورشید خشمگین شد و گفت : چیزی بشو مانند من تا که سالها زندگی کنی ، نه این که یک شبه نیست و نابود شوی !
شمع لبخندی زد و گفت :
من دیشب در کنار پروانه به عیشی رسیدم که تو در این همه سال زندگیت به آن نرسیدی... من این یک شب را به همه زندگی و عظمت و بزرگی تو نمی دهم .
خورشید گفت :
تو که دیشب این همه لذت برده ای پس چرا گریه می کنی ؟
شمع با چشمانی گریان گفت :
من از برای خودم گریه نمی کنم ، اشکم از برای پروانه است که فردا شب در آن همه ظلمت و تاریکی شب چه خواهد کرد و گریست و گریست تا که برای همیشه آرامید..!
نوشته شده در جمعه 17 شهريور 1391برچسب:داستان های عاشقانه,ساعت 11:11 توسط sajjad|

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد


آخرين مطالب
» چشمها بیشتر از پنجره ها میفهمند …
» مَـــن فــقــط مــنــم
» هنوز برایت می نویسم.
» با عشقت مثل چتر رفتار نکن …
» تمام خستگی هایت را یکجا میخرم!!!
» دلتنـــــــــــــــــگي ...
» بــرخی آدمها ...
» چه ساده ...
» زمان ...
» عشق
» تنهایی سخته
» دیوار مجازی
» بعضی حرفا
» برگرد...
» دیوونگی
» نیمکتهای پارک
» دهانت ...
» نامردیست
» در انتظار ...

Design By : Pichak